کمپوت روحیه
همیشه با خودش شکلات وپسته وعطر وحنا واین جور چیزها داشت .بچه ها بهش می گفتند :«کمپوت روحیه ».
حاج علی فضلی آمد دنبالش .گفت :برو سراغ بچه های گردان حمزه .تازه ازماموریت برگشتن .نیاز به روحیه دارند.حاجی بایک سِری هَله وهوله وپفک رفت سر وقتشان.رفت بالای درخت .بچه ها آن قدر درخت راتکان دادندکه حاجی افتاد.فیلم این اتفاق رابرای امام گذاشتند.
امام به سیدحسن گفت:اِاِ انداختنش پایین ؟!فیلم رو بزن عقب یکبار دیگه ببینم .امام که حاجی رادید ،بهش فرمود:اون فیلم رو دیدم ،نخوردی زمین ؟حاجی گفت:نه امام !مگه من می خورم زمین!وامام خندید .فرمود:خدا عاقبتت روبخیرکنه ان شاءالله…
حاجی گفت:همین جمله ای که فرمودید تا دنیا دنیاست برام بسه .
بابا بزرگ بسیجی ها
ازباغ خودش گیلاس چیده وبرای امام هدیه برده بود .امام ازش پرسید:ازاین گیلاس توی جبهه ،برای بچه های منم می بری؟گفت:بله ماشین الان توی باغه . سپردم از این ها بچینن وداخل ماسین بگذارن.
صبح جمعه هم میرم مهران .دادمی زنم:رزمنده گیلاس بخور ،لبخند بزن ،تانکو بزن ،بزن ،بزن ،خوب می زنی و…
امام (ره)خندیدوفرمود:بارک الله ،تو روحیه بچه های منی ،بابا بزرگ اونایی.
هرچه از این باغ جعبه جعبه برای رزمنده ها گیلاس وزردآلوبرمی داشتندکم نمی شد.بعد ازجنگ یک دفعه باغ شروع کرد به خشک شدن .
حاجی هم خیلی بهش رسیداماخشک شد.
مامی توانیم!
یک روز که به خانه برگشت ،پسرش عباس را دید که تمام ابروها وموی سرش سوخنه است .یک چَک(به قول خودش:یک دانه بی انصافی)خواباندتوی گوشش.گفت:عباس!آتش بازی کردی؟عباس گفت:نزن بابا ،من تقصیرندارم .رضا این طور کرده بیا بریم زیرزمین ،ببین .
رضا توی زیر زمین به تقلید از فیلم های آمریکایی هایی بشقاب پرنده ساخته بود.
حاجی بخشی گفت:این چیه؟رضاگفت:اونا درست می کنن ،مملکت مارو می چاپند .ما درست نکنیم؟ما درست می کنیم که بره آمریکا…
طرف حساب ما باخداست
ازحاجی پرسیدند :به عنوان پدرشهید حرفی داری درباره این که بعضی ها به ارزش ها احترام نمی گذارند؟
گفته بود:برای این ها که نرفتیم،برای ایمان به خدارفتیم طرف حساب ما باخداست .
می گفت:هروقت دلت تنگ شد ،نماز شب بخوان . تو دعات همه رو دعا کن غیر ازخودت .چقدر خداخوشش میاد می گه :این بنده ی من همه روگفت غیرخودش!
روایت های کوتاه وخواندنی از ابوالشهیدین حاج ذبیح الله بخشی
عاشقان کربلا1
می خواستم برم کربلا زیارت امام حسین علیه السلام .همسرم سه ماهه حامله بود.التماس واصرار که منو هم ببر،مشکلی پیش نمی آید.هرجوری بود راضیم کرد.باخودم بردمش.اماسختی سفربه شدت مریضش کرد.وقتی رسیدیم کربلا،اول بردمش دکتر.دکترگفت:احتمالا جنین مرده.اگر هم هنوز زنده باشه،امیدی نیست.چون علایم حیات نداره.وقتی برگشتیم مسافرخونه،خانم گفت:من این داروها رانمی خورم!بریم حرم.هرجوری که می توانی منوبرسون به ضریح آقا.زیربغل هاش رو گرفتم وبردمش کنارضریح.تنهاش گذاشتم ورفتم یه گوشه ای واسه زیارت.باحال عجیبی شروع کرد به زیارت.بعدهم خودش بلندشدورفت تادم حرم.
صبح که برای نمازبیدارش کردم .باخوشحالی بلندشدوگفت:چه خواب شیرینی بود.الان دیگه مریضی ندارم.بعدهم گفت:توی خواب خانمی رو دیدم که نقاب به صورتش بود،یه بچه ی زیباروگذاشت توی آغوشم.
بردمش پیش همون پزشک.20دقیقه ای معاینه کرد.آخرش باتعجب گفت:یعنی چه؟موضوع چیه؟دیروز این بچه مرده بود.ولی امروز کاملازنده وسالمه!اونوکجابردید؟کی این خانم رو معالجه کرده؟باورکردنی نیست،امکان نداره !؟
خانم که جریان براش تعریف کرد،ساکت شدورفت توی فکر.
وقتی بچه به دنیا اومد،اسمش رو گذاشتیم .محمدابراهیم. «محمدابراهیم همت»